کیقباد
چیذر
بهار نود و پنج . اواخر اردیبهشت . چیذر . امامزاده ی چیذر ...
پسر کوچیکه آزمون تیزهوشان داشت . امروز . نزدیکی های چیذر . یکساعت پیش که رفته بودم بیاورمش راه بندان عجیبی بود . و صدای نوحه و عزاداری .
جایی برای پارک به زحمت پیدا کردم و تا دیر نشود ماشین را رها و پیاده سوی حوزه امتحان . و در همان مسیر خوردم به دسته سینه زن و عزادار که با طبل و شیپور در حال تشییع جنازه شهید از سوریه برگشته بودند .
پسر را که مدتی بود بیرون آمده بود برداشتم که گفت برویم تماشای هیئت . گفتم هیئت نیست . تشییع جنازه است . گفت باشد برویم .
رفتیم و گوشه ای ایستادیم . شهید اسمش که یادم رفته اما فامیلش ناظری بود . نوحه خوان هر از گاهی یادآوری می کرد که فرمانده بوده است . جلوی تابوت او که بر دوش مخلوطی از مردم و پاسداران بود دسته موزیک سپاه و کمی جلوتر دسته طبل زنهایی به شیوه خوزستان .
پسر می پرسد و می گویم در سوریه شهید شده است . بیشتر که می پرسد می پیچانمش . می فهمد اما به روی خودش نمی آورد و چیزی نمی گوید .
غرق تماشا هستم . می روم به سالهای دور . سی سال ، سی و پنح سال . وقتی که به سن پسر بودم و هر روز تشییع جنازه شهید . یکی . دو تا . سه تا . گاهی ده پانزده تا . می روم به و تشییع جنازه شهدای دوست . اقوام . بچه های همسایه . همکلاسی و ...
پسرک قطرات اشک را که می بیند با تعجب می پرسد چیه ؟ می شناختیش ؟!
صورتم را پاک می کنم و می گویم نه پسرم . حساسیت بهاریست !
گروه خونی
سالهایی نه چندان دور اصطلاحی بود بنام گروه خون . همان او مثبت و آ منفی و سایر گروههای خونی . این اصطلاح اما در آن سالها نه در معنی علمی و برای تعیین گروه خونی افراد که ابرای تشخیص و تشخص روش و منش افراد و تعیین و تعین شخصیت آدم ها به کار می رفت .
یعنی که اگر راجع به خلاف و خلاف کاری صحبت می شد مثلا می گفتند فلانی گروه خونی اش به این حرفها نمی خورد . یا اینکه فلانی آدم لوطی صفتی نیست و گروه خونی اش به جوانمردی و لوطی گری نمی خورد . و چیزهایی از این دست .
امروزه اما اگر چه هنوز این اصطلاح از سوی برخی استفاده می شود اما دیگر مثل گذشته خیلی رواج نداشته و بویژه در میان جوانان چندان کاربرد ندارد . شاید در گذر زمان این اصطلاح هم مثل خیلی چیزهای دیگر تغییر کرده و نسلهای فعلی برای آن معادل و جایگزین دیگری پیدا کرده اند .
صرفنظر از اینکه این اصطلاح امروزه چقدر استفاده می شود یا نمی شود اما نکته در اینست که گروه خون اصطلاحی بود که شخصیت آدمها را تا حدود زیادی تعیین و دسته بندی می کرد که اگر نه در همه موارد اما معمولا در بیشتر موارد این تشخیص درست و بجا بود .
البته این موضوع ارتباطی به قضاوت کردن و قضاوت نکردن افراد و یا درستی و نادرستی این قضاوت ها ندارد . صحبت بر سر اصطلاحی است که هر چه بود برای بیان بعضی آدمها اصطلاح خوبی بود !
البرز ماندگار ، ماندگار البرز !
یادم نیست کدام بود . ماندگار البرز یا البرز ماندگار . اسمی که روی پلاکاردها و برشورهای تبلیغاتی دبیرستان نوشته بودند . دبیرستان البرز . یا همان کالج قدیم .
چه البرز و چه کالج اما من در این دبیرستان درس نخوانده ام . و در جواب پسر کوچیکه که می پرسد اگر مدرسه خوبی است چرا خودت نرفته ای ، می گویم من اصلا دوران دبیرستان تهران نبوده ام .
ماحصل اما دیدار از دبیرستان البرز بود که همراه با فرزند رفته بودیم تا آزمون ورودی بدهد . دبیرستانی که نام آنرا زیاد شنیده بودم . بویژه از سوی افرادی که در خارج تشریف داشته و بوقت مصاحبه و معرفی در برخی تلویزیونها بلافاصله از دبیرستان البرز می گویند و بسیار به آن پز می دهند و با تبختر و افتخار خود را تحصیلکرده البرز می نامند . و امروز کاشف بعمل آمد که پر بیراه نمی گویند و حق هم دارند به دبیرستان البرز یا همان کالج قدیم پز بدهند .
تا آزمون پسر تمام شود اندکی در محوطه دبیرستان قدم زدیم و از دیدن محیط و امکانات آن و بویژه از تماشای ساختمان های قدیمی آن لذتی بردیم که مپرس . یعنی که حتی اگر از نحوه آموزش و تدریس البرز که البته همه از آن تعریف می کنند هم بگذریم اما از آن اتمسفر خاصی که از بند بند خشت و آجر این ساختمانهای قدیمی ساطع می شود هرگز نمی توان گذشت !
بی عرضگی یا شرافتمندی ، مسئله اینست
مسئله ای که شاید که دیگر چندان مسئله ای هم نباشد . که اگر هم باشد شاید که دیگر مسئله روز نباشد . مسئله ای که مثل خیلی چیزهای دیگر شاید که قدیمی شده و به تاریخ پیوسته باشد .
قدیم یعنی همین چهل پنجاه سال پیش . نه چندین قرن پیش . یعنی همین روزگاری که خیلی کم پیش می آمد بین شرافت و شرافتمندی و بی عرضگی و با عرضگی خلط مبحث شود . که شرافتمندی مرادف با بی عرضگی باشد و بی شرافتی مرادف با زرنگی و با عرضگی .
دورانی که بندرت پیش می آمد آدم شرافتمند متهم به بی عرضگی شود . و اگر هم پیش می آمد این دیگران بودند که فردی را بعد از سالها کار شرافتمندانه بویژه در جایی که امکان بستن بار و بندیل فراهم تر از جاهای دیگر بود متهم به بی عرضگی کنند . نه اینکه خود فرد هم به خودش شک کند و خود را متهم کند به بی عرضگی .
روزگاری که روزگار دیگری بود و زمانه ای دگر . نه مثل امروز که مرزهای تشخیص و تعیین عرضه و بی عرضگی و شرافت و شرافتمندی چنان بهم ریخته باشد که آدمی را بعد از سی سال کار شرافتمندانه بجایی برساند که خودش هم خودش را زیر سئوال ببرد .
یعنی که در این دزد بازاری که شتر با بار و اسکله با دکل گم می شود و در این بازار مکاره ای که اعداد و ارقام دزدی و اختلاس چنان سر به فلک کشیده است که هوش از سر افلاکیان هم ربوده است ، عجیب نیست اگر بسیارانی بعد از یک عمر کار شرافتمندانه به جایی برسند که از خود بپرسند براستی آیا در اینهمه سال آدم شریفی بوده اند یا اینکه بی عرضه تشریف داشته اند !
سن که رسید به پنجاه ...
این مرگ و میرهای ناگهانی و این سکته های ناقص و کامل و این فوتبالیست ها و ورزشکارانی که در عنفوان جوانی می میرند ، یعنی که این روزها دیگر نیازی نیست که سن برسد به پنجاه تا درد بزند به چند جا . حالا دیگر در سی سالگی درد که نه بلکه این مرگ است که می آید و میزند به همه جا .
بهر حال اما دیروز بناچار و بنا بر توصیه عقلا رفتیم و فشار خون گرفتیم و آزمایش دادیم . و امروز نتیجه گرفتیم که هنوز سن نرسیده به پنجاه اما درد زده است به چند جا . به میمنت و مبارکی فشار خون و قند خون و چربی خون و غلظت خون و رقت خون و چند تای دیگر جملگی بالای بالاست !
اصل مطلب
دقیق یادم نیست سی و پنج شش سال پیش وقتی پسر دایی ام را که ده دوازده سالی داشت برای اولین بار دیدم چه حالی داشتم اما یادم هست که از یکسو خوشحال بودم که به یکباره دارای یک پسر دایی همسن و سال خودم شده ام و از یکسو شگفت زده و متعجب که کجا بوده است تا حالا .
جواب البته این بود که دایی شرکت نفتی بود و ساکن آبادان . همانجا ازدواج کرده بود و ماندگار شده بود و بیست سالی میشد که هیچ ارتباطی با خانواده نداشت . جنگ که می شود به اجبار و ناچار دست زن و بچه اش را می گیرد و می آید به شیراز . و طبعا" دوباره رفت و آمد با خانواده و از رهگذر این ارتباطات کشف پسردایی جدید برای من .
علت این عدم ارتباط خانوادگی و اینکه دایی کلا دل از خانواده بکند و برود که برود و برای بیست سال حتی پشت سرش هم نگاه نکند یکی شاید این بوده است که با زنی غریب و خارج از فامیل ازدواج کرده و همسرش شاید که تمایل چندانی برای ارتباط با خانواده شوهرش نداشته است .
در آن زمان البته این امر رایج و مرسومی نبود . اینگونه رفتن ها و چندین سال نیامدن ها . نه تنها برای خانواده هایی با پیشینه ایلی و ایلاتی که روابط درون خانوادگی محکمتر و دارای پیوندهایی عشیره ای و طایفه ای است که حتی برای خانواده های معمولی . چندانکه در همان سالها این دایی و کاری که کرده بود تا مدتها زبانزد خانواده بود و اگر کسی به شوخی یا جدی می گفت می روم و هرگز بر نمی گردم به او می گفتند لابد تو هم می خواهی مثل فلانی بشوی .
دیروز اما پسر من هم پسرعمویش را دوباره بعد از ده سال دید . پسر عمویی که بچه ای دهساله بوده است و حالا جوانی بیست ساله . که به گفته خودشان اگر بطور اتفاقی در خیابان به هم برخورده بودند محال بود یکدیگر را بشناسند .
در مقایسه وضعیت دیدار آن پسر دایی و این پسر عمو گفتنی اینکه او ساکن آبادان بود و فرسنگها دور از ما زندگی می کرد و زمانه هم زمانه کامپیوتر و اینترنت نبود . این پسرعموها اما در عصر اینترنت و فیس بوک و نه در دوجای مختلف که همین جا و بیخ گوش هم زندگی می کرده اند و دهسال از هم بیخبر بوده اند .
فلذا اگر سی و پنج سال مردان خانواده بی تقصیر بودند و این زن دایی بود که مقصر بیخبری و بی ارتباطی پسردایی و پسر عمه بود لابد امروز هم زن عمو یا زن عموها متهم اصلی پرونده جدایی دهساله پسرعموها هستند . یعنی که اگر چه زمان می گذرد اما اصل مطلب همان است که بود . یعنی که همیشه پای یک یا چند زن در میان است !
چنان خشکسالی شد اندر ...
البته سعدی بزرگوار فرموده است قحطسالی . اما خشکسالی و قحطسالی فرق چندانی با هم ندارند . که اگر خشکسالی چند سالی ادامه پیدا کند نتیجه محتوم آن چیزی نیست بجز قحطی و قحطسالی .
و ایضا" فرموده اند اندر دمشق . اما دمشق هم با جاهای دیگر فرقی ندارد . و هر کجا که بلای قحطی و خشکسالی نازل شود حتی عشق هم فراموش می شود و از دست می رود . آنهم نه دمشق هفتصد سال پیش و در زمان سعدی که دی که در دمشق امروز . که به بلیه ای به مراتب بدتر و مصیبت بارتر از خشکسالی و فحطسالی دچار شده است . مصیبت جنگ و بلای داعش .
باری اگر چه در این روزهای ابری و بارانی صحبت از خشکسالی ممکن است بیربط بنظر برسد اما طی سالیان گذشته خشکسالی و کم بارانی چنان دامن این سرزمین را فرا گرفته است که یادآوری آن باعث می شود بارندگی های اخیر را حتی اگر منجر به سیل شود و خرابی و خسارات ببار آورد ، آنرا به فال نیک گرفت و گفت سالی که نکوست از بهارش پیداست .
چنگ استخوان
این یک اصطلاحی است بجای یک مشت استخوان . وقتی که آدمی مریض می شود و تبدیل به یک مشت استخوان می شود برخی می گویند فلانی چنگ استخوان شده است .
چه یک مشت استخوان و چه یک چنگ استخوان اما دقیقا" همین است . وقتی که آدمی که تا دیروز سر و مر و گنده بود به ناگهان و در پی یک مریضی و فقط ظرف چند ماه مثل شمع آب می شود و به راستی تبدیل به یک مشت استخوان می شود . غمگنانه است اما غمگنانه تر یک مشت استخوان شدن کسانی است که انگار قرار نیست هیچوقت مریض شوند و به این روز بیفتند .
افرادی که بویژه به لحاظ جسمی در شرایطی هستند که تصور چنین وضعیتی در موردشان آسان نیست . کسانی که وقتی در اثر بیماری یک چنگ استخوان می شوند عیادت کننده بیش از اینکه بخاطر مریضی شان غمگین و ناراحت شود ، متخجب و حیرت زده می شود که چکونه آدمی با آن هیبت و هیکل به این سرعت تبدیل شده است به یک مشت استخوان . و دیدن این آدمها در چنین وضعیتی واقعا" دل می خواهد .
اندر مشابهت برخی آثار مسافر و مستاجر !
نخریدن و نعویض نکردن اسیاب اثاثیه منزل از آثار و احکامی است که بین مسافر و مستاجر مشترک است . مثلا مستاجر معمولا وسایل خانه را طوری می خرد که زیاد بزرگ و حجیم نباشد و در اسباب کشی ها و جابجایی ها براحتی از پاگرد پله رد شود و یا به دور از چشم سرایدار در آسانسور جا شود .
به لحاظ قیمت و گرانی و ارزانی و ایضا" به لحاظ نفیس بودن و لوکس بودن نیز مستاجر جماعت فکر اسباب کشی هر ساله که می کند و ضرر و زیان و آسیبی که به وسایل وارد می آید ، کلا از صرافت خرید و یا نعویض و نبدیل به احسن کردن هر گونه لوازم منزل می افتد و به همانی که هست رضایت می دهد .
مسافر هم که تکلیفش روشن است . مسافر است و قرار است برود . و کسی که قرار است یکسال دیگر یا دوسال دیگر و یا حداکثر سه سال دیگر برود چه نیازی دارد به اسباب و اثاثیه لوکس و گران قیمت و ایضا" چه لزومی دارد که هر سال یا هر از چند سال لوازم خانه و مبلمان خانه را عوض کند و غیرو ذالک .
و این هر دو موجود عید هر سال که می شود از ناحیه مهمانان با سئوالاتی از این دست مواجه می شوند که مبلمان تان را نمی خواهید عوض کنید . اینچ تلویزیون تان را نمی خواهید بزرگتر کنید . بعد از اینهمه سال نمی خواهید سای بای سایدتان را بای ساید کنید . قسعلیهذا .
و البته جواب اینان نیز به اینگونه سئوالات کمی تا قسمتی مشابه است . مستاجر می گوید انشالله از مستاجری که بدر آمدیم و خانه که خریدیم کل وسایل منزل را عوض می کنیم و همه را نو می خریم . مسافر هم جوابش اینست که اینچ بزرگتر تلویزیون به چه دردمان می خورد . ما که همین روزها داریم می رویم و کل وسایل منزل را باید به ثلث قیمت بدهیم به سمسار .
باری . سالها می گذرد . دهسال و گاهی بیشتر . و نه مستاجر صاحب خانه می شود و نه مسافر راهی سفر . در این میان اما مبلمان خانه روز بروز کهنه تر و فرسوده تر می شود و اینچ تلویزیون خانه هر سال کمتر و کوچکتر . و البته هر سال عید نوروز سئوال مهمان همین است و جواب مسافر و مستاجر همان !
حس ششم
معمولا حس ششم با حوادث بد و ناخوشایند توام است و در رابطه با اتفاقات خوب چندان خبری از حس ششم نیست . مثلا کمتر شنیده ایم کسی بگوید حس ششمم به من گفت در این قرعه کشی شرکت کن که حتما برنده می شوی اما بسیار شنیده ایم که کسی گفته است از طریق حس ششم احساس کردم فلانی دارد دروغ می گوید و قصد کلاهبرداری دارد .
این امر و این حس شاید از سیستم ایمنی بدن سرچشمه می گیرد و ناشی از مکانیزم دفاعی بدن است . که همانگونه که بدن در مقابل ویروسها و میکروبها دارای سیستم ایمنی است و با بیماریها مقابله می کند ممکن است در مواجهه با خطر نیز از طریق حس ششم و پیش آگاهی که می دهد دارد گارد می گیرد تا از خود دفاع کند . مثل زنگ خطری که بکار می افتد و فرد برخوردار از این حس را از وجود خطر آگاه می کند .
البته یک چیز دیگری هم وجود دارد بنام سق سیاه که با حس ششم نباید اشتباه گرفت . سق سیاه همان حرفهای منفی و یاس آلود است که از بدبینی زیاد ناشی می شود . و کسانی که از اینگونه پیشگویی ها می کنند اگر زد و حرف شان درست از آب در آمد به آنها سق سیاه می گویند .
در خصوص حس ششم و مصادیق آن و ایضا" در رابطه با رد یا تایید آن گفتنی و نوشتنی بسیار است . اما کسی حوصله خواندن مطالب مفصل و طولانی را ندارد . فلذا به همین چند سطر بسنده کرده و عرض می کنیم بهرحال همه آدمها حس ششم ندارند . بعضی دارند و بعضی ندارند . بعضی هم ممکن است داشته باشند اما به آن وقعی نمی نهند . که خسر الدنیا والاخره که می گویند همین هایند .
حس ششم چه خوب و چه بد ، چه راست و چه دروغ ، حسی است که نه تنها باید به آن اعتماد کرد که باید دربست و بی چون و چرا به آن عمل کرد . که احساس آدمها هیچوقت به آدم دروغ نمی گویند . مخصوصا" وقتی پای یک حس ششم هم در میان باشد !
خموش و روشن
این هم برای خودش کاری است ،
کار سرویس و راه اندختن کولر
این هم برای خودش زمانی است ،
زمان خاموش کردن بخاری تا روشن کردن کولر
این هم برای خودش عمریست
عمری بین این خموش و آن روشن !
*** به مناسبت اولین روز روشن کردن کولر در امسال !
پرسشی دارم ز دانشمندان مجلس باز پرس !
بهر حال بچه است و برایش سئوال پیش می آید . همیشه که نمی شود پرسش بچه را حواله داد به دانشمندان مجلس . یک وقتهایی هم آدم مجبور می شود خودش جواب بدهد و قال قضیه را بکند .
اما جواب بعضی پرسشها واقعا" سخت است . چنان سخت که حتی دانشمندان مجلس هم شاید که نتوانند به درستی از پس جواب دادنش بر بیایند . مثل دیروز . که پسر کوچیکه نه گذاشت و نه برداشت و درست در روز ولادت امام زمان و در جشن نیمه شعبان پرسید بهائی چیست ؟!
مسبوق به سابقه بود که به هیچ وجه من الوجوه امکان پیچاندش نیست . پس تا فرصتی بدست بیاید و بشود فکری برای جواب کرد پرسیدم حالا چرا این سئوال ؟ . فرمود در شبکه من و تو دیده است که دختر رفسنجانی رفته است خانه یک بهایی و سایر قضایا . مگر دین بهایی ها چیست که آنها را زندانی می کنند ؟
خواستم بگویم والله ما هم با پنجاه سال سن هنوز درست نفهمیده ایم دین بهایی چیست و هر چه تاکنون از رادیو و تلویزیون و دانشمندان مجلس دیده و شنیده ایم جز بد و بیراه و اینکه بهاییت فرقه ای ضاله است و ساخته و پرداخته انگلیس ، چیز دیگری نبوده است . اما می دانستم با این جواب قانع نمی شود و هی سئوال پشت سئوال . فلذا عرض کردم بهائیان امام زمان را قبول ندارند ...
و ناگهان خلاص . تمام . یعنی که اینبار پسرک چیز دیگری نپرسید و بر خلاف همیشه فقط سری تکان داد و گفت که اینطور !
تحمل بایدش !
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش ...
مرغ غیر زیرک و خنگ هم چون به دام افتد تحمل بایدش . خروس هم چون به دام افتد تحمل بایدش . نه تنها مرغ و خروس که هر بنی بشری چه زیرک و زرنگ باشد و چه خنگ و دست و پا چلفتی ، اما بهر حال وقتی که به دام افتاد تحمل بایدش .
یعنی که این حضرات بهتر است بجای اینکه ناشکیبایی کنند و خودشان را به در و دیوار بزنند ، گوشه ای بنشینند و صبر و تحمل پیشه کنند . حال این دام می خواهد دام عاشقی باشد یا دام بلا !
پرسشی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس !
بهر حال بچه است و برایش سئوال پیش می آید . همیشه که نمی شود پرسش بچه را حواله داد به دانشمندان مجلس . یک وقتهایی هم آدم مجبور می شود خودش جواب بدهد و قال قضیه را بکند .
اما جواب بعضی پرسشها واقعا" سخت است . چنان سخت که حتی دانشمندان مجلس هم شاید که نتوانند به درستی از پس جواب دادنش بر بیایند . مثل دیروز . که پسر کوچیکه نه گذاشت و نه برداشت و درست در روز ولادت امام زمان و در جشن نیمه شعبان پرسید بهائی چیست ؟!
مسبوق به سابقه بود که به هیچ وجه من الوجوه امکان پیچاندش نیست . پس تا فرصتی بدست بیاید و بشود فکری برای جواب کرد پرسیدم حالا چرا این سئوال ؟ . فرمود در شبکه من و تو دیده است که دختر رفسنجانی رفته است خانه یک بهایی و سایر قضایا . مگر دین بهایی ها چیست که آنها را زندانی می کنند ؟
خواستم بگویم والله ما هم با پنجاه سال سن هنوز درست نفهمیده ایم دین بهایی چیست و هر چه تاکنون از رادیو و تلویزیون و دانشمندان مجلس دیده و شنیده ایم جز بد و بیراه و اینکه بهاییت فرقه ای ضاله است و ساخته و پرداخته انگلیس ، چیز دیگری نبوده است . اما می دانستم با این جواب قانع نمی شود و هی سئوال پشت سئوال . فلذا عرض کردم بهائیان امام زمان را قبول ندارند ...
و ناگهان خلاص . تمام . یعنی که اینبار پسرک چیز دیگری نپرسید و بر خلاف همیشه فقط سری تکان داد و گفت که اینطور !
یاد بعضی نفرات !
بعضی آدمها می آیند انگار که فقط خاطره باشند . خاطرات بعضی ها . آدمهایی که می آیند تا خاطرات کودکی و نوجوانی بعضی آدمهای دیگر باشند .
مثل آن بقال طاس و سیبیلویی که آدامس خروس نشان به کودکی آدم فروخته است . مثل پیرمرد چاق بازنشسته ی بنشسته ی همیشه بر سر کوچه که بچگی ها را ترسانده است . مثل آن زن بنداندازی که صورت مادران بچه ها را عین لبو تنوری سرخ می کرده است بوقت بند انداختن . مثل دست نداشته آن گدای یکدست که دل بچه را می سوزانده است . و یا مثل صدای نامفهوم آن پنبه زن دوره گرد که فکر بچه را بخود مشغول می کرده است ...
بعضی آدمها انگار فقط خاطرات کودکی اند . مثل کلی . محمد علی کلی !